آه... سهم من اینست //سهم من اینست //سهم من، //آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد //سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست// و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن //سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست// و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید: ((دستهایت را دوست میدارم)) دستهایم را در باغچه میکارم //سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم/// و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم //تخم خواهند گذاشت //گوشواری به دو گوشم میآویزم //از دو گیلاس سرخ همزاد// و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم //کوچه ای هست که در آنجا //پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز// با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر// به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد //کوچه ای هست که قلب من آنرا //از محله های کودکیم دزدیده ست //سفر حجمی در خط زمان //و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن// حجمی از تصویری آگاه//که ز مهمانی یک آینه بر میگردد //و بدینسانست //که کسی میمیرد// و کسی میماند //××× هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد،// مرواریدی صید نخواهد کرد. //من پری گوچک غمگینی را //میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد //و دلش را در یک نیلبک چوبین// مینوازد آرام، آرام //پری کوچک غمگینی// که شب از یک بوسه میمیرد //و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد//
۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر