۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

فریدون مشیری


فریدون مشیری



در ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۰۵ در خیابان عین الدوله (خیابان ایران فعلی) شهر تهران چشم به جهان گشود. دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه‌نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شد و بیش از سی سال در این حوزه کار کرد.مشیری سالها عضویت هیات تحریریه مجلات سخن، روشنفکر، سپید و سیاه و چند نشریه دیگر را داشت. از سال ۱۳۲۴ در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شرکت مخابرات ایران مشغول به کار بود و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.مشیری در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ شمسی در بیمارستان تهران کلیلنیک در سن ۷۴ سالگی درگذشت. منبع: ویکی پدیا

آفتاب پرست

در خانه خود نشسته ام ناگاهمرگ اید و گویدم ز جا برخیزاین جامه عاریت به دور افکنوین باده جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزممی خندد و می کشد در آغوشمپیمانه ز دست مرگ می گیرممی لرزم و با هراس می نوشم

آن دور در آن دیار هول انگیزبی روح فسرده خفته در گورملب بر لب من نهاده کژدمهابازیچه مار و طعمه مورم

در ظلمت نیمه شب که تنها مرگبنشسته به روی دخمه ها بیدارومانده مار و مور و کژدم رامی کاود و زوزه می کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی استآنگاه سکوت می کند غوغاروید ز نسیم مرگ خاری چندپوشد رخ آن مغاک وحشت زا

سالی نگذشته استخوان مندر دامن گور خاک خواهد شدوز خاطر روزگار بی انجاماین قصه دردناک خواهد شد

ای رهگذران وادی هستیاز وحشت مرگ می زنم فریادبر سینه سرد گور باید خفتهر لحظه به مار بوسه باید داد

ای وای چه سرنوشت جانسوزیاینست حدیث تلخ ما این استده روزه عمر با همه تلخیانصاف اگر دهیم شیرین است

از گور چگونه رو نگردانم من عاشق آفتاب تابانممن روزی اگر به مرگ رو کردماز کرده خویشتن پشیمانم

من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم



کدام غبار

با حوانه ها نوید زندگی استزندگی شکفتن جوانه هاستهر بهار از نثار ابرهای مهربانساقه ها پر از جوانه میشودهر جوانه ای شکوفه میکندشاخه چلچراغ می شودهر درخت پر شکوفه باغکودکی که تازه دیده باز میکندیک جوانه استگونه های خوشتر از شکوفه اش چلچراغ تابناک خانه استخنده اش بهار پر ترانه استچون میان گاهواره ناز میکندای نسیم رهگذر به ما بگواین جوانه های باغ زندگیاین شکوفه های عشقاز سموم وحشی کدام شوره زاررفته رفته خار میشوند؟این کبوتران برج دوستیاز غبار جادوی کدام کهکشانگرگهای هار می شوند ؟



تو نسیتی که ببینی

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکانکه درنبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه ی پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو درترانه من تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ ، آینه، دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه در این خانه ست غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است تو نیستی که ببینی!

احساس نشسته ماه بر گردونه عاج . به گردون مي رود فرياد امواج . چراغي داشتم، كردند خاموش، خروشي داشتم، كردند تاراج ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر