۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

گل وبلبل



در گلستاني هنگام خزان ،
رهگذر بود يكي تازه جوانصورتش زيبا ، قامتش موزون ،
چهره اش غم زده از سوز درون
ديدگان دوخته بر جنگل و كوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
اين چنين لب به سخن باز نمود
گفت: آن دلبر بي مهر و وفا
دوش مي گفت به جمع رفقا
در فلان جشن به دامان چمن ،
هر كه خواهد كه برقصد با من
از برايم شده گر از دل سنگ ،
كند آماده گلي سرخ وقشنگ
چه كنم من كه در اين دشت ودمن
گل سرخي نبود واي به من
در همانجا به سر شاخۀ بيد
بلبلي حرف جوان را بشنيد
ديد بيچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت بايد دل او شاد كنم
روحش از بند غم آزاد كنم.
رفت تا باديه ها پيمايد
گل سرخي به كف آرد شايد!
جستجو كرد فراوان و چه سود
كه گل سرخ در آن فصل نبود
هيچ گل در همه گلزار نديد
جز يكي گلبن گلبرگ سپيد
گفت: اي مونس جان ، يار قشنگ ،
گل سرخي ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بايست كنم تسليمت ،
بهترين نغمه كنم تقديمت
گفت: اي راحت دل ، اي بلبل
آنچناني كه تو ميخواهي گل
قيمتش سخت گران خواهد بود
راستش قيمت جان خواهد بود
بلبلك كامده آن همه راه
بود از محنت عاشق آگاه
گفت برخيز كه جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد
گفت گل : سينه به خارم بفشار ،
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت خون چو بر اين برگ چكيد ،
گل سرخي شود اين برگ سپيد
سرخ مانند شقايق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نيز در اين شام دراز
نغمه اي ساز كن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اين چنين آب و هوا ناياب است
بلبلك سينۀ خود كرد سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل ، همه تيز و خون ريز ،
رفت اندر دل او خاري تيز
سينه را داد بر آن خار فشار
خون دل كرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود آري در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بي برگ و نوا
دگر از درد نمي كرد صدا
جان به لب ، سينه و دل چاك زده
بال و پر بر خس و خاشاك زده
گل به كف در گل و خون غلط زنان ،
سوي ماواي جوان گشت روان
عاشق زار در انديشه يار
بود تا صبح همانجا بيدار
بلبل افتاد به پايش جان داد
گل بدان سوخته حيران داد
هر كه مي ديد گمانش گل بود ،
پاره هاي جگر بلبل بود
سوخت بسيار دلش از غم او
ساعتي داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعي به نگاه
كرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بد از بيم و اميد
رفت تا بر در دلدار رسيد
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترك كرد ورانداز او را
قد و بالاي جوان را نگريست
گفت:"افسوس پزت عالي نيست!
گر چه دم مي زني از مهر و وفا
جامه ات نيست ولي در خور ما"
پشت پا بر دل آن غم زده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
كرد پرپر گل و دور افكندش!
واي از عاشقي و بخت سياه
آه از دست پري رويان آه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر