۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

عکس های داریوش اقبالی







اینم عکس های داریوش اقبالی خوانده محبوب من


دلم تنگ است دلم میسوزد از باغی که میسوزد ...
نه دیداری نه بیداری..
نه دستی از سر یاری..
مرا آشفته میدارد چنین آشفته بازاری..
تمام عمر بستیمو شکستیم ..
به جز با پشیمانی نبستیم..
جوانی را سفر کردیم تا مرگ ..
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم..

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

عکس های نیکول کیدمن











روح رویایی عشق


روح رويايي عشق، …از بر چرخ بلند...، جلوه اي كرد و گذشت؛… شور در عالم هستي افكند. ..شوق،در قلب زمان موج زنان،… جان ذرّات جهان در هيجان، ...ماه و خورشيد دو چشم، ...ناگهان از دل درياي وجود،… «گوهري كز صدف كون ومكان بيرون بود…». به جهان چهره نمود……. پرتوي طبع بلندش«زتجلي دم زد» ....هر چه معيار سخن بر هم زد ....تا«گشود از رخ انديشه نقاب»، هر چه جز عشق فرو شست به آب! .....شعر شيرينش ،«آتش به همه عالم زد» ....مي چكند از سخنش آب حيات،….. نه غزل« شاخه نبات»! ….چشم جان بين به كف آورده ام،اي چهره ي دوست! ....ديدن جان تودر چهره ي شعر تو نكوست. ....اين چه شعر است كه صد ميكده مستي با اوست! ....مست مستم كن از اين باده به پيغامي چند. ...زان همه «گم شدگان لب دريا » ….به يقين«خامي چند» …«كس بدان منصب عالي نتوانست رسيد،» …«هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند». ....مگرم همت و عشق تو بياموزد راه. …نه تو خود گفتي و شعر تو بر اين گفته گواه….: «بر سر تربت ما چون گذري همت خواه؟» …حافظ از« مادر گيتي » به «چه طالع زاده است» ..طاير گلشن قدس. …«اندرين دامگه حادثه چون افتاده ست»؟ ...من،در اين آيينه ي غيب نما مي نگرم. ...خود از اين طالع فرخنده نشاني داده ست: …«رهرو منزل عشقيم وز سر حد عدم،.. تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم». …نه همين مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛ ...نقش مقصود همه هستي را، ...ز ازل تا به ابد،… عشق مي پندارد. آري آري سخن عشق نشاني دارد.» ….

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

نگاه عاشق

من نگاهتو می خواستم که قشنگترین غزل بود ---صحبت از فاجعه عشق با من از روز ازل بود--- من یه عاشق غریبم با دلی خون و شکسته ---اشک من اشک غروب روتن پیچک خسته ---آخ که چشمات چه قشنگ بود با غزلهای نگاهت ---آب میشد دلی که سنگ بود آخ که چشمات چه قشنگ بود ---چه قشنگ بود حرف چشمات با نگاه عاشق من--- کاش میموند همیشه باقی لحظه های با تو بودن---

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

تفسیر عشق از بزرگان



عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد . مادر ترزا ---عشق نخستین سبب وجود انسانیست . وونارگ ---عشق همچون توفان سرزمین غبار گرفته وجود را پاک می کند و انگیزه رشد و باروری روزافزون می گردد. ارد بزرگ ---عشق ما را می کشد تا دوباره حیاتمان بخشد . شکسپیر ---عشق مانند بیماری مسری است که هر چه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا میشوی . شانفور--- عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست . کوستین ---عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند . جبران خلیل جبران ---عشق برای مرد از احساسات عمیق و غیر ارادی نیست ، بلکه قصد و عقیده است . مادام دوژیرادرن ---عشق هوس محبوب شدن نزد معشوق است . زابوتن--- عشق نخستین بخش از کتاب مفصل بیوفائی است . ژرژسان ---عشق معجزه ایست . امیل زولا ----عشق شیرینی زندگیست . مارسل تینر ----عشق مزیت دو فردیست که دائم سبب رنج و اندوه یکدیگر می شوند . سنت بوو ---عشق یکنوع تب و حرارت شدید است . استاندال ---

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

نگاه


من نگاهتو می خواستم که قشنگترین غزل بود --صحبت از فاجعه عشق با من از روز ازل بود --من یه عاشق غریبم با دلی خون و شکسته--- اشک من اشک غروب روتن پیچک خسته ---آخ که چشمات چه قشنگ بود با غزلهای نگاهت---آب میشد دلی که سنگ بود آخ که چشمات چه قشنگ بود ---چه قشنگ بود حرف چشمات با نگاه عاشق من ---کاش میموند همیشهzمی شه از صدای تو به غربت خزون رسید ---می شه از نگاه تو به وادی جنون رسید ---می شه با بوسه ی تو شراب غم رو سر کشید---می شه با دستای تو رو غصه ها یه خط کشید ---می شه تو چشای تو صداقت و پاکی رو دید ---می شه تو هوای تو بی دغدغه نفس کشید ---می شه در سکوت تو نغمه ی قاصدک شنید--- می شه در کنار تو طعم محبت و چشید ---می شه توی خواب تو یه عالمه آرزو چید ---می شه توی فال تو قشنگترین شعرا رو دید --می شه به خیال تو یواش و آهسته خزید --می شه به دیار تو همراه باد سرد وزید --می شه تو نقاشی هام عشقو کشید ---می شه می دونم می شه به تو رسید باقی لحظه های با تو بودن---

خاطر


یاریست در خاطرم... شوریست در سرم ... آتشین سهبا ایست در ساغرم ---ولی در خاطرش نیست یادم--- شاید خیال او همان ستاره ایست که زاده شده از کمند راه شیری وجودم؛ ---یا تلاقی دو صور است در امتداد آسمان زندگیم... یاریست در خاطرم.... سکوت است شلوغی و گرمی بازارم؛--- آه است نوازنده ی تار و تنبور شب نشینی های دل تنهایم؛ ---اشک دیده قطره ی باران است از ابر های بی قرار آسمان وجودم؛ ---دلم خاکستر پایمال شده ی آتش تنهايي است ---وفکرم ماهی رها شده ی سواحل آشفتگی هایم... یاریست در خاطرم... با جشمان جاده های در انتظار وصال هم نگاهم؛-- با شمع ها ی بی پروا در سوختن هم سودایم؛ --چون خاک های رها شده درزیر سم روزگار در فنایم؛ --یاریست در خاطرم.... ولی افسوس کاندر خاطراونیست یادم .............

اقاقیا


بر درخت اقاقيا تكيه مي‌دهي ---و برگها مي ريزند--- برگها كوچك و زرد پناهت مي‌دهند ---ابرها مي آيند و تو بارانها را خواهي ديد ---و پنجره هايي كه هر روز با حجم تنهـايي آدم ---شكلي دوباره مي گيرند ---با شانه‌هاي خميده تكيه مي‌دهي و نگاه مي‌كني ---صداي تابي كه آرام، مي‌آيد و مي‌رود --مي‌آيد و مي‌رود.... كودكي تاب خورده است و رفته است ---با گيسواني لرزان در باد....و تو ---تو هنوز نگاه مي‌كنـي به رد گامهايي كه بر شن‌ها دويده اند-- بر شن‌ها مي‌دوي امَا،امَا كودكي باز نمي گردد!!! بر درخت اقاقيا برگي نمانده است..........

کاش




کاش..... کاش می شد هيچ کس تنها نبود --کاش می شد ديدنت رويا نبود ---گفته بودی با تو می مونم--- ولی...... رفتی و گفتی آنجا جا نبود ---ساليان سال تنها مانده ام ---شايد اين رفتن سزای ما نبود ---من دعا کردم برای بازگشت ---دست های تو ولی بالا نبود--- باز هم گفتی که فردا میرسی ---کاش روز ديدنت فردا نبود........

بهترین باش


بهترین باش //اگر نمي تواني بلوطي بر فراز تپه اي باشي،بوته اي در دامنه اي باش، //ولي بهترين بوته‌اي باش كه در كناره راه مي‌رويد //اگر نمي‌تواني بوته‌اي باشي،علف كوچكي باش و چشم‌انداز كنار شاه راهي //را شادمانه‌تر كن.......// اگر نمي‌تواني نهنگ باشي، فقط يك ماهي كوچك باش،// ولي بازيگوش‌ترين ماهي درياچه! در اين دنيا براي همه ما كاري هست كارهاي بزرگ، ...كارهاي كمي كوچكتر و آنچه كه وظيفه ماست،…. چندان دور از دسترس نيست. .....اگرنمي‌تواني شاه راه باشي،كوره راه باش،--- اگر نمي‌تواني خورشيد باشي، ستاره باش،--- با بردن و باختن اندازه ات نمي گيرند. ---هر آنچه كه هستي، بهترينش باش......

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

حسرت

آه... سهم من اینست //سهم من اینست //سهم من، //آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد //سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست// و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن //سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست// و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید: ((دستهایت را دوست میدارم)) دستهایم را در باغچه میکارم //سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم/// و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم //تخم خواهند گذاشت //گوشواری به دو گوشم میآویزم //از دو گیلاس سرخ همزاد// و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم //کوچه ای هست که در آنجا //پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز// با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر// به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد //کوچه ای هست که قلب من آنرا //از محله های کودکیم دزدیده ست //سفر حجمی در خط زمان //و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن// حجمی از تصویری آگاه//که ز مهمانی یک آینه بر میگردد //و بدینسانست //که کسی میمیرد// و کسی میماند //××× هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال میریزد،// مرواریدی صید نخواهد کرد. //من پری گوچک غمگینی را //میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد //و دلش را در یک نیلبک چوبین// مینوازد آرام، آرام //پری کوچک غمگینی// که شب از یک بوسه میمیرد //و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد//

زندگی

زندگی شاید //یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد// زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد //زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد// زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی //یا عبور گیج رهگذری باشد //که کلاه از سر بر می دارد//و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر)) //زندگی شاید آن لحظه مسدودیست// که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد //و در این حسی است //که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت// در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست دل من //که به اندازه یک عشقست //به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد// به زوال زیبای گلها در گلدان به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای// و به آواز قناری //که به اندازه یک پنجره می خواند //

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

راه عاشقی

تو را دارم ای گل جهان با من است تو تا با منی جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران آسمان با من است چو خندان به سوی من ایی به مهر بهاری پر از ارغوان با من است کنار تو هر لحظه گویم به خویش که خوشبختی بی کران با من است روانم بیاساید از هر غمی چو بینم که مهرت روان با من است چه غم دارم از تلخی روزگار شکرخنده آن دهانبا من است
با روح من از روز ازل یارترین کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترین گر یکی هست سزاوار پرستش به خدا تو سزاوارترینی تو سزاوارترین

مراحل تکامل عشق

عشـق مـیـان دو فـرد طــی چنـــدین مرحله متفاوت تكامل می یـابد كه به مـنـظور بــقای عشق هر كدام ازاین مراحل اهمیت خاص خود را دارا می باشد این مراحل شامل مجذوب شدن، دلربایی، هوس (اشتیاق مفرط)، صمیمیت و تعهد است.
۱ ـ مرحله مجذوب شدنواكنــش مـثـبـت نسـبت به یك شخص است كه خود به دو مرحله تقسیم بندی می گردد
♥ مجذوب شدن فیزیكیهنگامــی روی مــــی دهد كه جـسم شمـا نــــسبت به یك شخص از خود واكنش نشان می دهد. واكنش هایی همچون: افزایش ضربان قلب، افزایش درجه حرارت بدن، تعریق كف دست ها و دلهره . این مرحله سطحی ترین و ابتدایی ترین مرحله عشق می باشد اما در عین حال یكی از قدرتمند ترین عوامل است.
♥ مجذوب شدن عاطفيهنگامی كه اوضاع و احوال مساعد و مطلوب باشد شكل می گیرد. پس از آنكه شما از لحاظ فیزیكی مجذوب شخصی گردید سپس باب گفتگو را با وی خواهید گشود و اگر متوجه شدید كه اشتراكاتی با یكدیگر دارا می باشید از قبیل سرگرمی ها، طرز تفكر، ایدئولوژی، شغل، تحصیلات، علایق و دیگر زمینه های مشترك سپس از لحاظ احساسی مجذوب یكدیگر خواهید گشت.
همچنین مجذوب شدن از لحاظ عاطفی حتی می تواند در فقدان مجذوب شدن از لحاظ فیزیكی نیز به وقوع بپیوندد. در این صورت پیوند و رابطه مستحكم تری ممكن است میان دو فرد ملاقات كننده پدید آید زیرا پیش داوری ها و پیش فرض های مبتنی بر ظاهر فیزیكی دیگر وجود نخواهند داشت.
۲ ـ دلربایی
♥ دلربایی خود خواهانههنگامی روی می دهد كه شما اقدام به اعمال رمانتیك می زنید صرفا بمنظور منفعت شخصیی خودتان؛ مانند هدیه دادن برای تحت تاثیر قرار دادن شریك خود، در واقع شما دلربایی را بعنوان یك آلت و به عنوان معامله بكار می برید.
♥ دلربایی خالصانههنگامی روی می دهد كه شما تنها برای دلخوشی و لذت شریكتان دست به اعمال رمانتیك میزنید؛ شما نیز تنها از خوشحالی و لذت شریك خود ابراز خوشنودی می كنید.
دلربایی (عشق) خودخواهانه خیلی زود به سردی گراییده و زایل می گردد. اما دلربایی عاری از هر گونه خودخواهی تداوم خواهد یافت. از آنجایی كه دلربایی و رمانتیك بودن یك عمل می باشد بسیاری از افراد كه مدت زیادی را با یكدیگر گذرانده اند آن را به دست فراموشی می سپارند اما با تلاش آگاهانه قادر خواهند بود شعله های آن را مجددا افروخته سازند.
۳ ـ مرحله هوس-اشتیاق مفرطآرزوی داشتن فردی، تا آن حد كه جدایی از آن فرد غیر ممكن می گردد. این هنگامی است كه رابطه احساسی مبدل به رابطه فیزیكی می گردد. این مرحله بسیار حائز اهمیت است‌؛‌ این مرحله لحظه ای است كه رابطه به یك دو راهی منشعب می گردد كه دو فرد می باید یكی از آن دو راه را برای ادامه مسیر برگزینند: یك راه كه به تباهی می انجامد و مسیر دیگر كه به مرحله والاتر منتهی می گردد.
۴ ـ مرحله صمیمیتبه یك ارتباط تنگاتنگ و بسیار نزدیك اطلاق می گردد. دو فرد افكار، عقاید، احساسات و رویاهایشان را با یكدیگر قسمت می كنند ، در یك صمیمت حقیقی چیزی برای پنهان ساختن از یكدیگر وجود نخواهد داشت. صمیمیت یك پدیده ناگهانی نبوده بلكه یك روند تدریجی و پیشرونده می باشد كه هیچگاه متوقف نمی گردد. هرگاه صمیمیت در یك رابطه وجود نداشته باشد ممكن است آن رابطه برای مدتی دوام بیاورد اما همیشگی نخواهد بود.
۵ ـ مرحله تعهدبه التزام برای صادق و وفادار ماندن به همسر خود در سراسر سختی ها و خوشی های زندگی اطلاق می گردد. اگر شما قادر بوده اید تا این مرحله از عشق پیشروی كنید پس چرا می خواهید به همه چیز پشت پا بزنید؟ به یكدیگر گوش دهید، با یكدیگر سازش كنید و به خاطر داشته باشید كه برای دستیابی به این مرحله و موفقیت مسیر دشواری را پیموده اید بنابراین قدر جایگاه خود را بدانید.

جملات عاشقانه از دکتر شریعتی

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است ( دكتر علي شريعتي)
Vaghti kabootari shoroo be moasherat ba kalaghha mikonad parhayash sefid mimanad vali ghalbash siyah mishavad. Doost dashtane kasi ke layeghe doost dashtan nist esrafe mohabat ast
***************************
دل هاي بزرگ و احساس هاي بلند، عشق هاي زيبا و پرشكوه مي آفرينند ( دكتر علي شريعتي )
Delhaye bozorg va ehsashaye boland , eshgh haye ziba va porshokooh miafarinand
***************************
اما چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است ( دكتر علي شريعتي )
Ama che ranjist lezatha ra tanha bordan va che zesht ast zibayiha ra tanha didan va che badbakhti azar dahande e ast tanha khoshbakht boodan! dar behesht tanha boodan sakhtar az kavir ast
***************************
اكنون تو با مرگ رفته اي و من اينجا تنها به اين اميد دم ميزنم كه با هر نفس گامي به تو نزديك تر ميشوم . اين زندگي من است (دكتر علي شريعتي)
Aknoon to ba marg rafte e va man inja tanha be in omid dam mizanam ke ba har nafas gami be to nazdiktar mishavam.in zendegi man ast
***************************
وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم (دكتر علي شريعتي)
Vaghti khastam zendegi konam,raham ra bastand.vaghti khastam setayesh konam,goftand khorafat ast. vaghti khastam ashegh shavam goftand doroogh ast. vaghti khastam geristan,goftand doroogh ast. vaghti khastam khandidan , goftand divane ast. donya ra negeh darid mikhaham piyade shavam.
***************************
اگر قادر نيستي خود را بالا ببري همانند سيب باش تا با افتادنت انديشه‌اي را بالا ببري (دكتر علي شريعتي)
agar ghader nisti khod ra bala bebari hamanande sib bash ta ba oftadanat andishe e ra bala bebari
***************************
به سه چيز تکيه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور مي تازد،با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد (دكتر علي شريعتي)
Be ۳ chiz tekye nakon , ghoroor , doroogh va eshgh. adam ba gharoor mitazad , ba doroogh mibazad va ba eshgh mimirad
۸ نظر

گروه بندی افراد توسط دکتر علی شریعتی

دكتر شريعتي انسان ها را به چهار گروه زير دسته بندي كرده است

دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

سفر

به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم ، به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را... (محمد رضا شفیعی کدکنی)

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

سر آن ندارد امشب


سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد
بزه كردي و نكردند موذنان صوابي
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم
كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي
سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي
دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي
نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي
دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي
برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

گل گمشده

((((گل گمشده)))) همدم گل گشته ام همبستر خاکم مکن
قطره قطره میچکم از چشم خود پاکم مکن
روی گونه بوسه دارم جای خوش دارم پناه
سینه چاکم ای بتم دیگر سیه چاکم مکن
آرزوی گم شده عشق منی ماه منی
من که مجنون گشته ام دیوانگی را کم مکن
خم خم زلف چلیپایت مرا کرده به بند
ابروان چون کمانت را دمی درهم مکن
من که خو کردم ازاین بی میلی و بی مهریت
دیده دریایم ببین قد نحیفم خم مکن
بین عرب پورواله وشیداو مجنون گشته استلحظه ای آهوی من با ما نشین و رم مکن

مسیر رفاقت


گفتي مثل يه كوه پشت سرتم،بهم تكيه كن
تكيه كردم،اما افتادم،آخه فقط غبار بودي

گفتي زمين زير پاتم،محكم قدم بردار
محكم برداشتم،اما خوردم زمين،آخه تو يخ بودي

گفتي چترتم،برو زير بارون
رفتم،اما خيس شدم،آخه تو بسته بودي

گفتي خودكارتم،بنويس هرچه دل تنگت مي خواهد
نوشتم،اما ننوشت،آخه تو تموم شده بودي

گفتي سنگ صبورتم،باهام حرف بزن
حرف زدم،اما خورد شدم،آخه تو كلوخ بودي

گفتي جا سويچيتم،كليدت رو بده به من
دادم،اما خسته شدم،آخه تو دلم رو واسه همه باز كردي

گفتي قاب عكستم،عكست رو بده من
دادم،اما شکستم،آخه وقتي قاب افتاد شكست
زير عكسم،عكس يكي ديگه بود

گفتي رفيقتم،بزن قدش
زدم،اما تو محو شدي،آخه تو حباب بودي

حالا من ميگم:هي رفيق پاشو از خواب،سرتو از رو شونم بردار...
چيه ؟فكر كردي خواستم با بهم زدن خوابت تلافي كنم ؟
نه ! خواستم بگم رسيديم ته خط، كل مسير خواب بودي
مسير رفاقت...

بوسه


بوسه
گفتمش:
-" شیرین ترین آواز چیست؟ "
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
-" ناله زنجیرها بر دست من! "
گفتمش:
-" آنگه که از هم بگسلند... "
خنده تلخی به لب آورد و گفت
-" آرزوئی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست.
و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!... "
من به خود لرزیدم از درددی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
-" بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! "
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
-" چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف.
ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان... "
گفتمش:
-" فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان... "
گفت:
-" اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش.. "
گفتمش:
-" اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست! "
گفت:
-" ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست!... "
گریه ای افتالد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
-" خوش ترین لبخند چیست؟ "
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند
گفت:
-" لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند. "
من ز جا برخواستم بوسیدمش.

گل وبلبل



در گلستاني هنگام خزان ،
رهگذر بود يكي تازه جوانصورتش زيبا ، قامتش موزون ،
چهره اش غم زده از سوز درون
ديدگان دوخته بر جنگل و كوه
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
اين چنين لب به سخن باز نمود
گفت: آن دلبر بي مهر و وفا
دوش مي گفت به جمع رفقا
در فلان جشن به دامان چمن ،
هر كه خواهد كه برقصد با من
از برايم شده گر از دل سنگ ،
كند آماده گلي سرخ وقشنگ
چه كنم من كه در اين دشت ودمن
گل سرخي نبود واي به من
در همانجا به سر شاخۀ بيد
بلبلي حرف جوان را بشنيد
ديد بيچاره گرفتار غم است
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت بايد دل او شاد كنم
روحش از بند غم آزاد كنم.
رفت تا باديه ها پيمايد
گل سرخي به كف آرد شايد!
جستجو كرد فراوان و چه سود
كه گل سرخ در آن فصل نبود
هيچ گل در همه گلزار نديد
جز يكي گلبن گلبرگ سپيد
گفت: اي مونس جان ، يار قشنگ ،
گل سرخي ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بايست كنم تسليمت ،
بهترين نغمه كنم تقديمت
گفت: اي راحت دل ، اي بلبل
آنچناني كه تو ميخواهي گل
قيمتش سخت گران خواهد بود
راستش قيمت جان خواهد بود
بلبلك كامده آن همه راه
بود از محنت عاشق آگاه
گفت برخيز كه جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد
گفت گل : سينه به خارم بفشار ،
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت خون چو بر اين برگ چكيد ،
گل سرخي شود اين برگ سپيد
سرخ مانند شقايق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نيز در اين شام دراز
نغمه اي ساز كن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اين چنين آب و هوا ناياب است
بلبلك سينۀ خود كرد سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل ، همه تيز و خون ريز ،
رفت اندر دل او خاري تيز
سينه را داد بر آن خار فشار
خون دل كرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود آري در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بي برگ و نوا
دگر از درد نمي كرد صدا
جان به لب ، سينه و دل چاك زده
بال و پر بر خس و خاشاك زده
گل به كف در گل و خون غلط زنان ،
سوي ماواي جوان گشت روان
عاشق زار در انديشه يار
بود تا صبح همانجا بيدار
بلبل افتاد به پايش جان داد
گل بدان سوخته حيران داد
هر كه مي ديد گمانش گل بود ،
پاره هاي جگر بلبل بود
سوخت بسيار دلش از غم او
ساعتي داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعي به نگاه
كرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بد از بيم و اميد
رفت تا بر در دلدار رسيد
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترك كرد ورانداز او را
قد و بالاي جوان را نگريست
گفت:"افسوس پزت عالي نيست!
گر چه دم مي زني از مهر و وفا
جامه ات نيست ولي در خور ما"
پشت پا بر دل آن غم زده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
كرد پرپر گل و دور افكندش!
واي از عاشقي و بخت سياه
آه از دست پري رويان آه

زنگینامه ایرج میرزا

مختصری درباره زندگینامه ایرج میرزا

ایرج میرزا :

ایرج میرزا ملقب به" جلال الممالک " در رمضان 1290 هجری قمری برابر با 1251 هجری در شهر
تبریز به دنیا آمد .
تحصیلات اولیه را نزد معلمی که پدر برایش مشخص کرده بود ، گذراند و آنگاه وارد دارالفنون شد . در
آنجا زبان فرانسه را آموخت و به تحصیل در معانی و منطق پرداخت . در سن 14 سالگی به همت حسنعلی خان گروسی ( امیر نظام ) که در اشعار بسیاری ، ایرج میرزا او را ستوده است و در واقع حق پدری برگردن شاعر دارد ، نزد مسیو " لامـپر " فرانسوی به تکمیل تحصیلات خود پرداخت . و در همین ایام
شعر نیز می سرود .
هنگامی که مدرسه مظفری به ریاست مسیو " لامپر " در تبریز افتتاح شد ، ایرج سمت معاونت وی را بر عهده گرفت و پس از آن به مقام منشی خاص امین الدوله ، که پیشکار آذربایجان بود ، دست یافت و
هنگامی که امین الدوله برای تصدی پست صدارت به تهران آمد ، ایرج نیز همراه او بود .
هنگامیکه قوام السلطنه برای معالجه عازم اروپا شد ایرج نیز همراه او بود واز آنجا با فرهنگ غرب آشنا شد .
در بازگشت به ایران به ریاست گمرکات کردستان منصوب شد وتا وقوع انقلاب مشروطه در آن سمت باقی بود .
پس از آن راهی تهران شد و بعد از مدتی به روسیه و قفقاز مسافرت کرد .
سرانجام ایرج میرزا در 22 اسفند 1304 هجری برابر با 1344 هجری قمری دچار سکته قلبی شد و درگذشت و جسدش را گورستان ظهیر الدوله به خاک سپرده شد .
گروهی بر او ایراد می گرفتند ومی گیرند که شخصیتی ضد مذهب و دین داشت ، در صورتی که در بسیاری
از اشعار او ارادت به ائمه لمس می شود .
گروهی دیگر هم بر نگاه بی پرده او بر موضوعات اجتماعی و نقد مستقیم او که گاهی با کلماتی نه چندان مودب ادا می شد مشکل داشتند .
ایرج میرزا شاعر و شاعر زاده ای است که از خاندان قاجار برآمد ولی هرگز در تنبل خانه و منجلاب شاهزادگان فرو نرفت و به کار و فعالیت پرداخت و با نگاه روشن اش به مسائل روز نه با ستم شاه کوتاه
می امد و نه با فریب و تزویر شیوخ و طلاب و همه اهالی تزویر را به تیغ شعرش به به بوته نقد می کشید .
قضاوت درباره او باید با کمال انصاف صورت پذیرد و باید هموراه شرایط و مکان و زمان ظهور این شاعر را درنظر داشته باشیم و بسی جای مباهات دارد برایمان هنگامی که اشعار انسانی و ملی او را می خوانیم .
او نمونه تجدد طلبی در ایران است و برای رسیدن به هدفش تمامی اصول این کار را برای مردمانش خواستار بود .
در اشعارش وقتی دقیق شویم می بینیم که دانش و اخلاق و آزادی و... را برای مردم سرزمینش خواهان بوده و یکی از افتخارات او همین بس که در هنگامی که در تهران بسر می برد ، با اشعاری که در آزادی حقوق زن و حق انتخاب حجاب برای زنان سرود از طرف زنان مبارز مورد تشویق قرار گرفت و به او هدایایی اهدا کردند .
امیدوارم که به خواندن آثار او پی به وجود گرانمایه و افکارش ببریم ... .
روحش شاد .

بر سر در کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا ، خــلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سر در آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مومنین رسیدند
این آب آورد ، آن یکی خاک
یک پیچه ز گل بر او بریدند
ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست
رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده ای بود ، خلق وحشی
چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریدند
لب های قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند
درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یک باره به صور می دمیدند
طیر از و کرات ووحش از جحر
انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم
از رونق ملک نا امــیــدنــد ؟ !!

زندگینامه جلال آل احمد

زندگی نامه جلال آل احمد (از زبان خودش)
در خانواده ای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ای و یک شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبی اند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در«دید و بازدید» می شود دید و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهای دیگر.نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ۱۳۰۲ بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان کودکی سر هفت خوان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی که وزارت عدلیه ی «داور» دست گذشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کارکن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاس های شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیم کشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل و شب ها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاه گداری سیم کشی های متفرقه. بَـردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جوری ها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه ی وجودم - در سال ۱۳۲۲ - یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده ی قوای اشغال کننده را.جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. ۱۳۲۵. و معلم شدم. ۱۳۲۶. در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کروات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز ِ به جبهه رونده ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به ۸۰ تومان بخرمش. سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال های آخر دبیرستان با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه ی انتظام، امیریه. و شب ها در کلاس هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده، بودند هر کدام مأمور یکی شان بودیم و سرکشی می کردیم به حوزه ها و میتینگ هاشان (meeting)... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پس قلعه و کلک چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند وکدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال ۱۳۲۳. دیگر اعضای آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری های نامشروع» که سال ۲۲ چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری های مذهبی همه اش را چکی خریده اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه ی تجدید نظرهای مذهبی که چاپ نشده ماند و رها شد.در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته ی حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ی «مردم» که مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه ام در «سخن» در آمد. شماره نوروز ۲۴. که آن وقت ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید وبازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه ی آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال ۲۵ مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب، ۱۸ شماره اش را درآوردم. حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعله ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه ی «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه ای که در اختیارشان بود «از رنجی که می بریم» درآمد. اواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز ۱۳۲۶ اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می دیدیم که به چه می انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیربار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.در این دوره ی سکوت است که مقداری ترجمه می کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یادگرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی شناسی و صاحب تالیف ها وترجمه های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگر درنیامده؟) از ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین اولین خواننده و نقـّادش نباشد. و اوضاع همین جورهاهست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه های «شاهد» و«نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود، علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود و باز همین جورهاست تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا» بازی ها . که دیدم دیگر حالش نیست.آخر ما به علت همین حقه بازی ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می آمد.در همین سال ها است که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زیادی» هم مال همین سال ها است آشنایی با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یکی از پربارترین سال های نشر فکر و اندیشه و نقد بود. بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملی و بُرد کمپانیها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گـَپی زده ام – سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکست ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان – تات نشین های بلوک زهرا- و جزیزه خارک» که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسه ی نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و این چنین بود که تک نگاری (مونو گرافی) ها شد یکی از رشته ی کارهای ایشان. و گر چه پس از نشر پنج تک نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می خواهند از آن تک نگاری ها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این کاره نبودم چرا که غـَرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می شود. و همین جوری ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنبال روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می کند به مصرف کننده ی تنهای کمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک «غرب زدگی» -سال ۱۳۴۱ - که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم. «مدیر مدرسه» را پیش از این ها چاپ کرده بودم- ۱۳۲۷- حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن.انتشار«غرب زدگی» که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه ی عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش این که «کیهان ماه» را به توقیف افکند. که اوایل سال ۱۳۴۱براهش انداخته بودم و با اینکه تأمین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غرب زدگی» را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات ودیگر قضایا ... کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال ۴۱ به اروپا. به مأموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتاب های درسی. در فروردین ۴۲ به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره ی بین المللی مردم شناسی و به آمریکا در تابستان ۴۴. به دعوت سمینار بین المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد» و حاصل هر کدام از این سفرها سفرنامه ای که مال حجش چاپ شد به اسم «خسی در میقات» و مال روس داشت چاپ می شد؛ به صورت پاورقی درهفته نامه ای ادبی که «شاملو» و «رؤیایی» درآوردند که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردم شناسی داده ام در «پیام نوین» ونیز گزارش کوتاهی از «هاروارد»، در «جهان نو» که دکتر «براهنی» در می آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ی ما را نکرد. هم در این مجله بود که دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفکران» را درآوردم. و این ها مال سال ۱۳۴۵. پیش از این «ارزیابی شتابزده» را در آورده بودم – سال ۴۳– که مجموعه ی هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصه «نون و القلم» را – سال ۱۳۴۰– که به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخی گذاشتم و وارسیده.آخرین کارهایی که کرده ام یکی ترجمه «کرگدن» اوژن یونسکو است – سال ۴۵– و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن برای «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه براو واهل ده می گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جایش زده اند. پس از این باید« در خدمت و خیانت روشنفکران» را برای چاپ آماده کنم . که مال سال ۴۳ است و اکنون دستکاری هایی می خواهد و بعد باید ترجمه «تشنگی و گشنگی» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی و گوری» که قصه ای است درباب عقیم بودن و بعد بپردازم به تمام «نسل جدید» که قصه ی دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش ... و می بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شبی ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا که به سرداشت...

زندگینامه سهراب سپهری

سهراب سپهری در 15 مهر ماه 1307 در شهر کاشان به دنیا آمد. پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود و هنگامی که سهراب نوجوان بود پدرش از دو پا فلج شد. با این حال به هنر و ادب علاقه ای وافر داشت. نقاشی می کرد، تار می ساخت و خط خوبی هم داشت. سپهری در سال های نوجوانی پدرش را از دست داد و در یکی از شعرهای دوره جوانی از پدرش یاد کرده است (خیال پدر) یکسال بعد از مرگ او سروده است: در عالم خیال به چشم آمدم پدر کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود دستی کشیده بر سر رویم به لطف و مهر یک سال می گذشت، پسر را ندیده بود مادر سپهری فروغ ایران سپهری بود. او بعد از فوت شوهرش، سرپرستی سهراب را به عهده گرفت و سپهری او را بسیار دوست می داشت. دوره کودکی سپهری در کاشان گذشت. سهراب دوره شش ساله ابتدایی را در دبستان خیام این شهر گذرانید. سپهری دانش آموزی منظم و درس خوان بود و درس ادبیات را دوست داشت و به خوش نویسی علاقه مند بود. سپهری در سال های کودکی شعر هم می گفت، یک روز که به علت بیماری در خانه مانده و به مدرسه نرفته بود با ذهن کودکانه اش نوشت: ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان نکردم هیچ یادی از دبستان ز درد دل شب و روزم گرفتار ندارم من دمی از درد آرام در مهرماه 1319 سپهری به دوره دبیرستان قدم گذارد و در خرداد ماه 1326 آن را به پایان رساند. سهراب از سال چهارم دبیرستان به دانش سرا رفت و در آذر ماه 1325 یعنی اندکی بیش از یک سال بعد از به پایان رساندن دوره دو ساله دانش سرای مقدماتی به استخدام اداره فرهنگ کاشان (اداره آموزش و پرورش) در آمد و تا شهریور 1327 در این اداره ماند. در این هنگام در امتحانات ادبیات شرکت کرد و دیپلم کامل دوره دبیرستان را نیز گرفت. سال بعد او به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت. وقتی که در این دانشکده بود، نخستین دفتر شعرهایش را چاپ کرد و مشفق کاشانی با دیدن شعرهای سپهری پیش بینی کرد که او در آینده آثار ارزشمندی به ادبیات ایران هدیه خواهد داد. اولین کتاب سپهری با نام "مرگ رنگ" در تهران منتشر شد که به سبک نیما یوشیج بود. سپهری دومین مجموعه شعر خود را با نام "زندگی خواب ها" در سال 1332 سرود و در همین سال بود که دوره لیسانس نقاشی را در دانشکده هنرهای زیبا با رتبه اول و دریافت نشان اول علمی به پایان رساند. از سال 1332 به بعد، زندگی سپهری در گشت و گذار و مطالعه نقاشی و حکاکی در پاریس، رم و هند و شرکت در نمایشگاه ها و آموختن و تدریس نقاشی گذشت، تا جایی که بعضی او را "شاعری نقاش" خوانده اند و بعضی دیگر "نقاشی شاعر". سهراب در سال 1337 دو کتاب "آوار آفتاب" و "شرق انده" را آماده چاپ کرد ولی موفق به چاپ آنها نشد و سرانجام در سال 1340 این دو کتاب به انضمام "زندگی خواب ها" زیر عنوان "آوار کتاب" منتشر شد. در این کتاب می توان به جلوه های زبان خاص سپهری برخورد کرد و همچنین شور و شوق آمیختگی با طبیعت را- که در شعرهای بعدی کاملاً واضح می شود- بیشتر دید. در "شرق اندوه" سپهری از هر نظر تحت تاثیر غزلیات مولوی است و شعرهای این مجموعه همه شادمانه و شورانگیزند. دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" پنجمین و ششمین کتاب های او هستند.
شهرت سپهری از سال 1344 و با انتشار شعر بلند "صدای پای آب" آغاز شد. در "صدای پای آب" است که محتوای ویژه ی شعر سپهری فرمش را می یابد. فرم و محتوای شعر سپهری، از "صدای پای آب" به بعد به هماهنگی می رسند. "صدای پای آب"، کنایه از صدای پای مسافری در سفر زندگی است. این شعر که روز به روز بر شهرت و محبوبیت او افزود، اولین بار در فصلنامه ی آرش در آبان همان سال منتشر شد. سپهری که تمام عمرش را به دور از جنجال روزنامه ها و مجلات و فقط با دوستان اندک و تنهایی خود می زیست و بدین سبب از طرف نشریات جدی گرفته نشده بود، در سال 1345 با انتشار شعر بلند "مسافر" که یکی از درخشان ترین شعرهای فارسی است، بزرگی و شاعری اش را بر نشریات تحمیل کرد. "مسافر" تأمل و سیر و سفر شاعر است در فلسفه ی زندگی. "جحم سبز" هفتمین مجموعه شعری سپهری و کامل ترین آنها است. "حجم سبز" پایان آخرین جستجوی های سپهری در شعر "مسافر" اوست. گویی پاسخ همه پرسش ها را یافته و به همه حقایق رسیده است. شاعر دیگر منتظر مژده دهندگان نمی ماند بلکه خود قصد می کند که بیاید و پیام آورد: روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد ... هشتمین و آخرین مجموعه شعری سهراب سپهری "ما هیچ، ما نگاه" است. در این کتاب بر خلاف مجموعه"حجم سبز" و دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" شاعر روی به یأس دارد. اما یأسی که جز از حوزه ذهن رنگین سپهری بیرون نمی تراود. سپهری در سال 1355 تمام هشت دفتر و منظومه خود را در "هشت کتاب" گرد آورد. "هشت کتاب" نموداری تمام از سیر معنوی شاعر جویای حقیقت است، از اعتراضات سیاسی تا شور جست و جو و ره سپردن در عرفانی زمینی. "هشت کتاب" یکی از اثر گذارترین و محبوب ترین مچموعه ها، در تاریخ شعر نو ایران است. سپهری در سال 1357 به بیماری سرطان خون مبتلا شد و در سال 1358 برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و سرانجام در اول اردیبهشت ماه 1359 ، سهراب سپهری به ابدیت پیوست. نخست قرار بود که طبق خواست خودش او را در روستای"گلستانه" به خاک بسپارند، اما به پیشنهاد یکی از دوستانش برای اینکه طغیان رود، مزارش را از بین نبرد او را در صحن "امامزاده سلطان علی" دهستان مشهد اردهال به خاک سپردند.
نمونه ای از شعر سهراب سپهری از مجموعه "حجم سبز" به باغ هم‌سفران صدا کن مرا صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید. کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. بیا زودتر چیزها را ببینیم. ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض زمان را به گردی بدل می‌کنند. بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. *** مرا گرم کن (و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد و باران تندی گرفت و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ، اجاق شقایق مرا گرم کرد.) ***در این کوچه‌هایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم. من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم. بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد. مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات. اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد. و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد. حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد. بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست. بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد. چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد. چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید. *** و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. ~~

زندگینامه شهریار

زندگینامه
سید محمد حسین بهجت تبریزی در سال 1285 هجری شمسی در روستای زیبای « خوشکناب » آذربایجان متولد شده است.
او در خانواده ای متدین ، کریم الطبع واهل فضل پا بر عرصه وجود نهاد. پدرش حاجی میر آقای خوشکنابی از وکلای مبرز و فاضل وعارف روزگار خود بود که به سبب حسن کتابتش به عنوان خوشنویسی توانا مشهور حدود خود گشته بود. شهریار که دوران کودکی خود را در میان روستائیان صمیمی و خونگرم خوشکناب در کنارکوه افسونگر « حیدر بابا » گذرانده بود همچون تصویر برداری توانا خاطرات زندگانی لطیف خود را در میان مردم مهربان و پاک طینت روستا و در حریم آن کوه سحرانگیز به ذهن سپرد. او نخستین شعر خویش را در چهار سالگی به زبان ترکی آذربایجانی سرود . بی شک سرایش این شعر کودکانه ، گواه نبوغ و قریحه شگفت انگیز او بود. شهریار شرح حال دوران کودکی خود را در اشعار آذربایجانیش بسیار زیبا،تاثیر گذار و روان به تصویر کشیده است. طبع توانای شهریارتوانست در ابتدای دهه سی شمسی و در دوران میانسالی اثر بدیع و عظیم« حید ربابایه سلام» را به زبان مادریش بیافریند . او در این منظومه بی همتا در خصوص دوران شیرین کودکی و بازیگوشی خود در روستای خشکناب سروده است: قاری ننه گئجه ناغیل دییه نده ، ( شب هنگام که مادر بزرگ قصه می گفت، ) کولک قالخیب قاپ باجانی دویه نده، (بوران بر می خاست و در و پنجره خانه را می کوبید،) قورد کئچی نین شنگیله سین ییه نده، ( هنگامی که گرگ شنگول و منگول ننه بز را می خورد،) من قاییدیب بیر ده اوشاق اولایدیم! (ای کاش من می توانستم بر گردم و بار دیگر کودکی شوم !) شهریار دوران کودکی خود را درمیان روستائیان پاکدل آذربایجانی گذراند. اما هنگامی که به تبریز آمد مفتون این شهر جذاب و تاریخ ساز و ادیب پرور شد. دوران تحصیلات اولیه خود را در مدارس متحده ، فیوضات و متوسطه تبریز گذراند و با قرائت و کتابت السنه ترکی ، فارسی و عربی آشنا شد. شهریار بعدا به تهران آمد و در دارالفـنون تهـران خوانده و تا کـلاس آخر مـدرسه ی طب تحـصیل کردو در چـند مریض خانه هـم مدارج اکسترنی و انترنی را گـذراند ولی د رسال آخر به عـلل عـشقی و ناراحـتی خیال و پـیش آمدهای دیگر از ادامه تحـصیل محروم شد و با وجود مجاهـدتهـایی که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـیب و تکـمیل این یک سال تحصیل شد، شهـریار رغـبتی نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتی بـشود؛ چـنـد سالی در اداره ثـبت اسناد نیشابور و مشهـد خـدمت کرد و در سال 1315 به بانک کـشاورزی تهـران داخل شد . شهـریار در تـبـریز با یکی از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره این وصلت دودخـتر به نامهای شهـرزاد و مریم است. از دوستان شهـریار مرحوم شهـیار، مرحوم استاد صبا، استاد نـیما، فـیروزکوهـی، تـفـضـلی، سایه وزاهدی رامی تـوان اسم بـرد. وی ابتدا در اشعارش بهجت تخلص می کرد. ولی بعدا دوبار برای انتخاب تخلص با دیوان حافظ فال گرفت و یک بار مصراع: «که چرخ این سکه ی دولت به نام شهریاران زد» و بار دیگر «روم به شهر خود و شهریار خود باشم» آمد از این رو تخلص شعر خود را به شهریار تبدیل کرد. اشعار نخستین شهریار عمدتا بزبان فارسی سروده شده است. شهریار خود می گوید وقتی که اشعارم را برای مادرم می خواندم وی به طعنه می گفت: "پسرم شعرهای خودت را به زبان مادریت هم بنویس تا مادرت نیز اشعارت را متوجه شود!" این قبیل سفارشها از جانب مادر گرامیش و نیز اطرافیان همزبانش، باعث شد تا شهریار طبع خود را در زبان مادریش نیزبیازماید و یکی از بدیعترین منظومه های مردمی جهان سروده شود.
سیری در آثار
شهـرت شهـریار تـقـریـباً بی سابقه است، تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را می سـتایـند. منظومه «حیدر بابا سلام» در سال 1322 منتشر شد واز لحظه نشر مورد استقبال قرار گرفت. "حـیـدر بابا" نـه تـنـهـا تا کوره ده های آذربایجان، بلکه به ترکـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نیست ترک زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود. این منظومه از آثار جاویدان شهریار و نخستین شعری است که وی به زبان مادری خود سروده است. شهریار در سرودن این منظومه از ادبیات ملی آذربایجان الهام گرفته است. منظومه حیدربابا تجلی شور و خروش جوشیده از عشق شهریار به مردم آذربایجان است ، این منظومه از جمله بهترین آثار ادبی در زبان ترکی آذری است، و در اکثر دانشگاههای جهان از جمله دانشگاه کلمبیا در ایالات متحده‌آمریکا مورد بحث رساله دکترا قرار گرفته است و برخی از موسیقیدانان همانند هاژاک آهنگساز معروف ارمنستان آهنگ جالبی بر آن ساخته است.
اشعار ولایی
عمق تعلقات دینی و توجهات مذهبی خانواده و نیز شخص استاد شهریار به حدی است که عشق به ائمه اطهار علیه‌السلام در بسیاری از اشعارش عینا هویداست. او در نعت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می فرماید: ستون عرش خدا قائم ازقیام محمد------- ببین که سر بکجا می کشد مقام محمد بجز فرشته عرش آسمان وحی الهی------- پرنده پر نتوان زد به بام محمد به کارنامه منشور آسمانی قرآ ن-------- که نقش مهر نبوت بود بنام محمد... شهریار در شعر یا علی علیه‌السلام در مورد حضرت امیر المومنین علیه‌السلام می فرماید: مستمندم بسته زنجیروزندان یاعلی------- دستگیر ای دستگیر مستمندان یا علی بندی زندان روباهانم ای شیر خدا--------- می جوم زنجیر زندان را به دندان یا علی اشعار شهریار در ستایش امام اول شیعیان جهان سرآمد سلسله مداحان اهل بیت عصمت و طهارت علیه‌السلام است. علی ای همای رحمت توچه آیتی خدارا-------- که به ما سوا فکندی همه سایه هما را دل اگرخداشناسی همه در رخ علی بین------- به علی شناختم من به خدا قسم خدا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن-------- که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را ... شهریار جانسوزترین اشعار خود را تقدیم حضرت سید الشهداء علیه‌السلام و حماسه ابدی او کرده است: شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین --------- روی دل با کاروان کربلا دارد حسین ازحریم کعبه جدش به اشکی شست دست ------مروه پشت سرنهاداماصفا دارد حسین... .

ویژگی سخن
شهریار روح بسیار حساسی دارد. او سنگ صبور غمهای نوع انسان است.اشعار شهریار تجلی دردهای بشری است. او همچنین مقوله عشق را در اشعار خویش نابتر از هر شعری عرضه داشته است. در ایام جوانی و تحصیل گرفتار عشق نا فرجام ، پر شرری می گردد. عشق شهریار به حدیست که او در آستانه فارغ التحصیلی از دانشکده پزشکی ،درس و بحث را رها می کند و دل در گرو عشقی نا فرجام می گذارد : دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت اما این عشق زمینی بال پرواز او را بسوی عشق نامحدود آسمانی می گشاید. قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز است! سالها شمع دل افروخته و سوخته ام ------------- تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام عجبا که این عشق مسیر زندگی شهریار را تغییر دادو تاثیری تکان دهنده بر روح و جان شهریار نهاد و جهان روان او را از هم پاشید. آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند----------- درشگفتم من چرا ازهم نمی پاشد جهان این عشق نافرجام بحدی در روح و روان او ماندگار شد که حتی هنگام بازگشت معشوق، عاشق به وصل تن نداد . آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ------------ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا!؟ شهریارهمانگونه که به سرزمین مادری و رسوم پدر خود عشق می ورزد اشعار بسیار نغزی در خصوص مقام مادر و پدر به زبانهای ترکی و فارسی سروده است: گویند من آن جنین که مادر ------- از خون جگر بدو غذا داد تا زنده ام آورد به دنیا ---------- جان کند و به مرگ خود رضا داد هم با دم گرم خود دم مرگ --------- صبرم به مصیبت و عزا داد من هرچه بکوشمش به احسان ------ هرگز نتوانمش سزا داد جز فضل خدا که خواهد اورا --------- با جنت جاودان جزا داد شهریار در شعر بسیار لطیف «خان ننه» آنچنان از غم فراق مادربزرگ عزیزش می نالد که گویی مادربزرگش نه بلکه مادرش را از دست داده است! عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید خون و قصاید مهـمان شهـریور، آذربایـجان، شـیون شهـریور و بالاخره مثـنوی تخـت جـمشـید به زبان شعـر بـیان کرده است. شهریار شاعر سه زبانه است. او به همه زبانها و ملتها احترامی کامل دارد. در اشعار او بر خلاف برخی از شعرای قومگرا نه تنها هیچ توهینی به ملل غیر نمی شود بلکه او در جای جای اشعارش می کوشد تا با هر نحو ممکن سبب انس زبانهای مختلف را فراهم کند. اشعار او به سه زبان ترکی آذربایجانی،فارسی و عربی است .
سبک شناسی آثار
اصولاْ شرح حال و خاطرات زندگی شهریار در خلال اشعارش خوانده میشود و هر نوع تفسیر و تعبیری که در آن اشعار بشود، به افسانه زندگی او نزدیک است. عشقهای عارفانه شهریار را میتوان در خلال غزلهای انتظار؛ جمع وتفریق؛ وحشی شکار؛ یوسف گمگشته؛ مسافر همدان؛ حراج عشق؛ ساز صباء؛ ونای شبان و اشک مریم: دو مرغ بهشتی....... و خیلی آثار دیگر مشاهده کرد. محرومیت وناکامیهای شهریار در غزلهای گوهرفروش: ناکامیها؛ جرس کاروان: ناله روح؛ مثنوی شعر؛ حکمت؛ زفاف شاعر و سرنوشت عشق بیان شده است. خیلی از خاطرات تلخ و شیرین او در هذیان دل: حیدربابا: مومیای و افسانه شب به نظر میرسد. در سراسر اشعار وی روحی حساس و شاعرانه موج می زند, که بر بال تخیلی پوینده و آفریننده در پرواز است.و شعر او در هر زمینه که باشد از این خصیصه بهره مندست و به تجدد و نوآوری گرایشی محسوس دارد.شعرهایی که برای نیما و به یاد او سروده و دگرگونیهایی که در برخی از اشعار خود در قالب و طرز تعبیر و زبان شعر به خرج داده, حتی تفاوت صور خیال و برداشت ها در قال سنتی و بسیاری جلوه های دیگر حاکی از طبع آزماییها در این زمینه و تجربه های متعدد اوست .قسمت عمده ای از دیوان شهریار غزل است.سادگی و عمومی بودن زبان و تعبیر یکی از موجبات رواج و شهرت شعر شهریار است. شهریار با روح تاثیرپذیر و قریحه ی سرشار شاعرانه که دارد عواطف و تخیلات و اندیشه های خود را به زبان مردم به شعر بازگو کرده است. از این رو شعر او برای همگان مفهوم و مأنوس و نیز موثر ست. شهریار در زمینه های گوناگون به شیوه های متنوع شعر گفته است شعرهایی که در موضوعات وطنی و اجتماعی و تاریخی و مذهبی و وقایع عصری سروده, نیز کم نیست. تازگی مضمون, خیال, تعبیر, حتی در قالب شعر دیوان او را از بسیاری شاعران عصر متمایز کرده است. اغلب اشعار شهریار به مناسبت حال و مقال سروده شده و از این روست که شاعر همه جا در درآوردن لغات و تعبیرات روز و اصطلاحات معمول عامیانه امساک نمی کند و تنها وصف حال زمان است که شعر اورا از اشعار گویندگان قدیم مجزا می‌کند. ماه من در پرده چون خورشید غماز غروب گشت پنهان و مرا چون دشت رنگ از رخ پرید چون شفق دریای چشمم موج خون میزد که شد آفتاب جا و د ا نتابم ز چشمم ناپدید سرانجام خورشید حیات شهریارملک سخن و افتاب زندگی ملک الشعرای بی بدیل ایران پس از هشتاد وسه سال تابش پر فروغ در کوهستانهای آذربایجان غروب کرد. اما او هرگز نمرده است زیرا اکنون نام او زیبنده روز ملی شعر و ادب ایران و نیز صدها،میدان،خیابان،مرکز فرهنگی،بوستان و ... در کشورمان ونیز در ممالک حوزه های ترکستان(آسیای مرکزی) و قفقازیه و ترکیه می باشد. 27 شهریور ماه سال 1367 شمسی سالروز وفات آن شاعرعاشق و عارف بزرگ است. در آنروز پیکرش بر دوش دهها هزار تن از دوستدارانش تا مقبره الشعرای تبریز حمل شد و در جوار افاضل ادب و هنر به خاک سپرده شد .
روز ملی شعر و ادب
بیست و هفتم شهریور ماه سالروز خاموشی شهریار شعر ایران با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی " روز ملی شعر و ادب " نامیده شده است.

نمونه آثار
در راه زندگانی جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را----- نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم----- به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم----- که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی ----- چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی ----- که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل ----- خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده ----- به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان ----- خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن----- که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را

فریدون مشیری


فریدون مشیری



در ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۰۵ در خیابان عین الدوله (خیابان ایران فعلی) شهر تهران چشم به جهان گشود. دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه‌نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شد و بیش از سی سال در این حوزه کار کرد.مشیری سالها عضویت هیات تحریریه مجلات سخن، روشنفکر، سپید و سیاه و چند نشریه دیگر را داشت. از سال ۱۳۲۴ در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شرکت مخابرات ایران مشغول به کار بود و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.مشیری در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ شمسی در بیمارستان تهران کلیلنیک در سن ۷۴ سالگی درگذشت. منبع: ویکی پدیا

آفتاب پرست

در خانه خود نشسته ام ناگاهمرگ اید و گویدم ز جا برخیزاین جامه عاریت به دور افکنوین باده جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزممی خندد و می کشد در آغوشمپیمانه ز دست مرگ می گیرممی لرزم و با هراس می نوشم

آن دور در آن دیار هول انگیزبی روح فسرده خفته در گورملب بر لب من نهاده کژدمهابازیچه مار و طعمه مورم

در ظلمت نیمه شب که تنها مرگبنشسته به روی دخمه ها بیدارومانده مار و مور و کژدم رامی کاود و زوزه می کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی استآنگاه سکوت می کند غوغاروید ز نسیم مرگ خاری چندپوشد رخ آن مغاک وحشت زا

سالی نگذشته استخوان مندر دامن گور خاک خواهد شدوز خاطر روزگار بی انجاماین قصه دردناک خواهد شد

ای رهگذران وادی هستیاز وحشت مرگ می زنم فریادبر سینه سرد گور باید خفتهر لحظه به مار بوسه باید داد

ای وای چه سرنوشت جانسوزیاینست حدیث تلخ ما این استده روزه عمر با همه تلخیانصاف اگر دهیم شیرین است

از گور چگونه رو نگردانم من عاشق آفتاب تابانممن روزی اگر به مرگ رو کردماز کرده خویشتن پشیمانم

من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم



کدام غبار

با حوانه ها نوید زندگی استزندگی شکفتن جوانه هاستهر بهار از نثار ابرهای مهربانساقه ها پر از جوانه میشودهر جوانه ای شکوفه میکندشاخه چلچراغ می شودهر درخت پر شکوفه باغکودکی که تازه دیده باز میکندیک جوانه استگونه های خوشتر از شکوفه اش چلچراغ تابناک خانه استخنده اش بهار پر ترانه استچون میان گاهواره ناز میکندای نسیم رهگذر به ما بگواین جوانه های باغ زندگیاین شکوفه های عشقاز سموم وحشی کدام شوره زاررفته رفته خار میشوند؟این کبوتران برج دوستیاز غبار جادوی کدام کهکشانگرگهای هار می شوند ؟



تو نسیتی که ببینی

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکانکه درنبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه ی پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو درترانه من تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ ، آینه، دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه در این خانه ست غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است تو نیستی که ببینی!

احساس نشسته ماه بر گردونه عاج . به گردون مي رود فرياد امواج . چراغي داشتم، كردند خاموش، خروشي داشتم، كردند تاراج ...

زندگینامه قیصر امین پور

زندگینامه
قیصر امین‏پور
متولد دوم اردیبهشت 1338 دزفول است .وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد سپس به تهران آمد و دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال 1376اخذ کرد. وی فعالیت هنری خود را از حوزه اندیشه و هنر اسلامی در سال 1358 آغاز کرد . در سال 1367 سردبیر مجله سروش نوجوان شدو از همین سال تاکنون در دانشگاه الزهرا و دانشگاه تهران به تدریس اشتغال دارد. در سال 1382 نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد. اولین مجموعه شعرش را با عنوان "تنفس صبح" که بخش عمده آن غزل بود و حدود بیست قطعه شعر آزاد؛ از سوى انتشارات حوزه هنرى در سال 63 منتشر کرد و در همین سال دومین مجموعه شعرش "در کوچه آفتاب" را در قطع پالتویى توسط انتشارات حوزه هنرى وابسته به سازمان تبلیغات اسلامى به بازار فرستاد. در سال 1365 "منظومه ظهر روز دهم" توسط انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به بازار مى‏آید که شاعر در این منظومه 28 صفحه‏اى ظهر عاشورا، غوغاى کربلا و تنهایى عشق را به عنوان جوهره سروده بلندش در نظر مى‏گیرد. سال 69 برگزیده دو دفتر تنفس صبح و در کوچه آفتاب با عنوان »گزیده دو دفتر شعر« از سوى انتشارات سروش از وى منتشر مى‏شود. » "آینه ‏هاى ناگهان" تحول کیفى و کمى امین‏پور را بازتاب مى‏دهد؛ در این مرحله امین‏پور به درک روشن‏ترى از شعر و ادبیات مى‏رسد. اشعار این دفتر نشان از تفکر و اندیشه‏اى مى‏دهد که در ساختارى نو عرضه مى‏شود. آینه ‏هاى ناگهان، امین‏پور را به عنوان شاعرى تأثیرگذار در طیف هنرمندان پیشرو انقلاب تثبیت مى‏کند و از آن سو نیز موجودیت شاعرى از نسل جدید به رسمیت شناخته مى‏شود. در اواسط دهه هفتاد دومین دفتر از اشعار امین‏پور با عنوان "آینه ‏هاى ناگهان 2"منتشر مى‏شود که حاوى اشعارى است که بعدها در کتاب‏هاى درسى به عنوان نمونه ‏هایى از شعرهاى موفق نسل انقلاب مى‏آید. در همین دوران است که برخى از اشعار وى همراه با موسیقى تبدیل به ترانه ‏هایى مى‏شود که زمزمه لب‏هاى پیر و جوان مى‏گردد. پس از تثبیت و اشتهار، ناشران معتبر بخش خصوصى علاقه خود را به چاپ اشعار امین‏پور نشان مى‏دهند و در اولین گام، انتشارات مروارید گزینه اشعار او را در کنار گزینه اشعار شاملو، فروغ، نیما و... به دست چاپ مى‏سپارد که در سال 78 به بازار مى‏آید. "گل‏ها همه آفتابگردانند" جدیدترین کتاب امین‏پور نیز در سال 81 از سوى انتشارات مروارید منتشر شد که به چاپ‏هاى متعدد رسید و با استقبال خوبى روبه‏رو شد. دکتر قیصر امین ‏پور در سال 1382 علی رغم تمایلش از سردبیری سروش نوجوان استعفا داد ، و هم‏اکنون ضمن عضویت در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسى؛ در دانشگاه تهران و الزهرا تدریس می کند وبه کارهاى پژوهشى مشغول است.
ویژگی سخن

قیصر امین پور پیش از آنکه به عنوان شاعر کودک و نوجوان به شمار آید در جامعه ادبی امروز به خاطر ویژگی های شعری اش شناخته شده است و شعرهای عمومی اش بیشتر از شعرهای کودکانه و نوجوانانه اش بر سر زبانهاست. از نیمه ی دوم دهه شصت بود که قیصر امین پور به ثبات زبان و اندیشه در شعرش دست یافت. هر چند جامعه ادبی او را به عنوان یک ادیب آکادمیک و استاد دانشگاه می شناسد ولی حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان هنوز قیصر را از آن خود می داند. دو دفتر "به قول پرستو" و "مثل چشمه- مثل رود" آوازه خوبی دارند. در طلیعه دفتر "به قول پرستو" شاعر با طرح چند پرسش ارتباط خود را با مخاطب آغاز می کند: چرا مردم قفس را آفریدند؟ ----- چرا پروانه را از شاخه چیدند؟ چرا پروازها را پر شکستند؟----- چرا آوازها را سر بریدند؟ قالبهای مورد علاقه همین پور عبارتند ار:چهارپارهغزلدو بیتی- قالب نیمایی- مثنوی
ویژگی های شعری
الف: مضمون بکر هوشیاری و دقت نظر امین پور از او شاعری مضمون یاب و نکته پرداز ساخته است. مضمون یابی و نکته پردازی او از نوعی نیست که وی را از واقعیت ها دور ساخته و نازک اندیشی های معما گونه را به ذهن و زبانش راه دهد. (مثل شاعران سبک هندی) ویژگی زبان او در عین سادگی و روانی، از زیبایی چشمگیری برخوردار است. مثلاً شعرهای لحظه سبز دعا- حضور لاله ها- لحظه شعر گفتن ب: اندیشه های نو یک تفکر سنتی در این مورد بر این باور است که هر چه بوده، گذشتگان و دیگران سروده و نوشته اند. پس آنچه سروده و نوشته می شود، تازگی و طراوت ندارد و دست کم تفسیری از آثار آنان است. اما پاسخی دیگر هست که می گوید: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز و به خلق و کشف مدام هنری باور دارند. قیصر یکی از شاعرانی است که در این زمینه تلاش خوبی را سرگرفت. در قطعه "راه بالا رفتن" این نوگرایی در مضمون و اندیشه دیده می شود. ج: زبان امروزی امین پور در شعرهایش می کوشد از زبان امروزی در نهایت سلاست و روانی استفاده کند و رعایت کامل قوانین بکار گرفتن فرهنگ کنایات و اصلاحات به جمعیت زبان او کمک می کند. او در شعر "بال های کودکی" بیش از هر شعری فرهنگ زبانی توده مردم را وارد کرده است. د: گوناگونی موضوعات موضوعات برگزیده او ،عام و متعلق به نوجوانان و مردم است و تازگی و طراوت خوبی دارند و این فعالیت و حجم ذهنیت او را نشان می دهد. هـ: وزن یکی از راههای ارتباط با کودکان و نوجوانان در شعر استفاده از وزن ریتمیک و واژه های موزون و خوش آهنگ است و امین پور از این اوزان و نیز دیگر اوزان برای عام در شعرهایش به تنوع استفاده کرده است.
نمونه شعر
خلاصه خوبیها برای امام خمینی، از کتاب تنفس صبح
لبخند تو خلاصه خوبیهاست ----- لختی بخند خنده گل زیباست پیشانیت تنفس یک صبح است ----- صبحی که انتهای شب یلداست در چشمت از حضور کبوترها----- هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست رنگین کمان عشق اهورایی----- از پشت شیشه دل تو پیداست فریاد تو تلاطم یک طوفان----- آرامشت تلاوت یک دریاست با ما بدون فاصله صحبت کن----- ای آن که ارتفاع تو دور از ماست قصیر امین پور، در حوزه ی شعر کودک و نوجوان نامی آشناست ولی مانند بعضی از شاعران، در حوزه ی شعر کودک مکث چندانی از خود نشان نداد و بیشتر توجه خود را به نوجوانان معطوف داشت. نمونه آثار او در بخش شعر نوجوان: مثل چشمه، مثل رود(1368)- به قول پرستو(1375)- تنفس صبح(1363)- در کوچه انقلاب (1363) راز زندگی: از کتاب به قول پرستو- نشر زلال- چاپ اول 1375 غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب زخنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است گل به خنده گفت زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد تو چه فکر میکنی کدام یک درست گفته اند من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است هر چه باشد اوگل است گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
آثار
1- تنفس صبح 2- در کوچه آفتاب 3- مثل چشمه ، مثل رود 4- ظهر روز دهم 5- آینه‏ های ناگهان 6- گل‏ها همه آفتابگردانند 7- گزینه اشعار « مروارید » 8- بی بال پریدن 9- طوفان در پرانتز 10- به قول پرستو « مجموعه شعر نوجوان » 11-سنت و نو آوری در شعر معاصر